غروب اندیشه ها,
قحطی نور نیست..
اشفتگی طلوع است؛
هر دیداری به پایان می رسد..
هراس اور است شروع گذشته ها !
ترسی که سرانجام ان وحشت دیدار باشد ارامش احساس نیست..
هوسی در نقش محبت..
گرگی که نگهبان چوپان باشد..
چه باید کرد؟
خدایان مرده اند..
تنها خدایی که برایم مانده است از من نیز می گریزد..
بهشتی که در ان هستم رنج دوزخی است که
در ان دوستانم رفته اند..
ارامشی در سکوت ارواح..
چگونه باشم؟..
این بار را تو بگو..!!
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1