پژواک /
در ظلمت شب,
دزد دانایی گذشت,
زمزمه ای در تمام اندیشه ها؛
به دنبال نادانی من!
بر دیوار هستی..
فرار از بام بودن ها..
بر نردبان اسمان..
ردپایی بر نسیم در طوفان باورها,
وزیدن زمانی در لحظه ای دیگر,
دیدار زیبایی از درون,
در نقش ایینه ای بهتر..
تصویر دیگری از خود,
و من بیهوده میترسم؛
که در اتش نمی سوزم,
پژواکی به باغ خویش, میگوید:
زمستان است؛
ولی ابری نمی بینم,
کویر غم نمایان است..
نگاهم میکند با غم,
که دراین بازی خلوت, خندان است..
هر انکه باوری دارد,
که هر دوری نمایان است؛
بهشت جاودان انجاست,
هر انجا خنده ای باشد,
هر انجا نغمه ی شادی,
برای زنده ای باشد؛
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0