در وسط جاده ایستاده ام..
..میترسم در گوشه ای بمانم
و از رفتن تو باخبر نباشم..
تکیه گاه من چراغی ست,
که از دورها در افق امید فردا می درخشد..
ومن در عمق صحرا.. کویر..
چه ارزوهایی که نداشتم..!
همچون طلبکاری لجوج ایستاده ام تا بیایی..
فاصله ای که در تقدیر زمان نیست..!!
انجایی که باید گستاخ باشم و نیستم,
ناپاک باشم و نیستم,
و تو امدی..
با تمام چیزهایی که نیستم و تو هستی !!
اما از کدامین راه امده ای؟
دیداری که از راه دیگری امده است؛
راهی که هرگز نمی شناختم..
و این تضاد من و توست,
که تو از راه خویش می ایی,
و من از بیراهه ها !!
از تمام راهها,
راه هایی که فقط من می شناسم!
و ارزش هر ادمی در ان است
که بداند از کدامین راه امده است,
اما تو هرگز نمی دانی..,
انتخابی در انحصار گریز,
و تو پرسیده ای که بی تو چگونه خواهم بود,
و من با تبسمی زیبا گفته ام:
که بی تو خواهم مرد..!!
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0