لبخندی به عنوان اشاره..
کوچه ای در انتهای ابدیت..
حالتی به درون خلسه ای بزرگ..
وقت رفتن است..!!
در گوشه ای از انتظار بودم,
به راه افتادم..
کوچه ای تاریک,
خلوت و سوت و کور..
احساس ناتوانی دیگر برایم مهم نبود,
گفتگوی لبخند انان را می شنیدم..
خطوطی از نور,
در میان هاله ای از ارامشی دیگر..
گیج شدم..
ناگهان بادی وزیدن گرفت
و تمام جهان را با خود برد!!
در قلمرو شناخته ها,
فراموشی نقش بزرگی نمایان میکند؛
خاطراتی تازه,
از اشفتگی عاطفه ها,
اتشی از ترس,
در خوابی ارام, ارام, ارام...
لحظه ای مبهم..
سرگردان در عالمی دیگر..
اتفاقی در گذشته..
چهره ای مبهوت..
توقفی دوباره..
اشوبی غریب..
من گم شده ام در درون خویش..
ایا به خواب رفته ام؟..
یا بیدار شده ام؟..
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0