سایه های مبهم انتظار, محو شده اند؛
هیچ چیز تازه ای از کنار عقل نمی گذشت..
پابرهنه ای بر اشفتگی دریای ابدیت.. ژنده پوشی که از میان شکاف زمان میگذشت؛ شروع به پایان گریخته, و بازی سرنوشت به افسانه ها..!
ساعت ها گریستم؛
از جولانگاه این موجودیت,
از سنگینی اجتماع و زندگی,
از فصل تیره بختیها,
از تشنگی شبهای ادب,
از عشق های نگران نیمه شب پنهانی,
از ناقوس عزا,
از نگاه ملتمس معشوقان مغرور,
از لباس هزار وصله ی دوران,
از نوازش تلخ رفیقان,
از ریشخند ناکسان,
از میله های سرد زندان,
از زادگاه سنگسار شده ام,
از پرچم سیاه مرگ اینده ام,
از کهولت کمرشکن گذشته ام,
برای نخستین بار بود که
از صمیم قلب گریستم..!!
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0