میترسم از جانم بیفتد در حریم سینه ای,
تا بگیرد قلب من, با حقه سربندی دگر..
ناز عشقم تا مرا بی تاب هرلحظه چو دید,
بست جانم را به عشق اه پیوندی دگر..
گفتمش ای اشک باران,نم نم چشمان من,
نیست عشقی,عهد بستم با تو سوگندی دگر..
انچنان مستی کشیدم تا ببوسم روی تو,
تا نیاید حسرتی بر نوش لبخندی دگر..!
تا که افتادم به عشقت, خلوتی شد اسمان,
می رسد در ذهن من, هر دم خداوندی دگر..
مادران را گفته ام, تا حلقه ی پیری زنند,
تا نزاید مادری همچون تو فرزندی دگر..!!
بس در اتش خفته ام من, سوختم من سوختم..
می رسد مرگم بمان, تا لحظه ای چندی دگر..
شاعر, مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0