دلم گرفته بود..
هرگاه اینگونه میشدم
اواز میخواندم..!
خیال من همین است,
شاید صدای من زیباست..!
دوباره بازگشتم..
دلم گرفته بود..
غیر از اواز
مگر راه دیگری هست؟…
از سکوت متن ها
بیزارم ؛
از سپیدی کتاب ها
در هراسم…"
اینجا کسی کتاب نمی خواند,
کتاب ها را
میفروشند..
چه کار زشتی…!!
من
به اخرین نقطه ی پرواز
کبوترها
که همچون خالی
بر صورت دوست زیباست..
خیره شده ام,
در امتداد تنهایی..
با الفاظی کودکانه..,
مگر پشت شهر گل ها,
باغ دیگری
میتواند باشد؟…
مگر نه اینست
که در افق طلوع افتاب..
غروب دیگری هست…!
شاید بهشت افسانه ها
در زیر شمشادها پنهان است…!
شاید باغ ارم
در این اطراف باشد…؛
معلم ریاضی درس ما میگفت:
مجاهد تنبل است…!!
او حواسش
به هیاهوی ارقام نیست..
مدام به حوض اب
خیره می شود…!!
او زنگ ریاضی را
با فیزیک اشتباه گرفته است..
یکی گفت:اجازه..
او شاعر است..
گاهی ما را روانکاوی میکند…
و بعضی ها را
با عرفان می ترساند,
معلم با نگاه تند متقابل من گفت:
پس فیلسوف
احمقی نیز هست…!!!
من از لبخند ادراک
بچه ها خوشحال بودم……!!
نویسنده : مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0